روز دوشنبه 30/01/95 تصمیم گرفتم ببرمت مهد که با مدیر مهد که صحبت کردم قرار شد این دو روز رو تفریحی یک دو ساعت ببرمت و بیارمت ولی صبح دوشبه که رسیدیم مهد با صدای بچه ها بیدار شدی و مربی تو رو برد تاب و سرسره و چیزی نمیگفتی و آروم بودی کمی که پیشت بودم و دیدم آروم هستس و با بچه ها بازی میکنی تصمیم گرفتم همونجا باشی ولی عصر زودتر بیام دنبالت که قبول کردن و باهات خداحافظی کردم و رفتم ولی از محل کارم چند بار زنگ زدم همش میگفت آرومی و بازی میکنی ولی دل تو دلم نبود و ساعت 1/5 که اومدم دنبالت با ناراحتی اومدی پیشم و بغلت کردم و تو کوچه دستاتو دور گردنم حلقه کردی و بغض داشتی ولی مثل بزرگا جلو گریه ات رو میگرفتی و دلم برات کباب شد.خونه که رسیدیم بهت گ...